کد مطلب:316706 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

کرامات باب الحوائج
حضرت آیةالله حاج میرزا هادی خراسانی، در كتاب معجزات و كرامات می نویسد: عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی از استادش حجةالسلام حاج میرزا حسین خلیلی تهرانی (اعلی الله مقامه) نقل كرده است: شیخ جلیل به ما خبر داد كه با هم دیگر در درس صاحب جواهر حاضر می شدیم. یكی از تجار كه رییس خانواده ای در زمان خود بود، پسری خوش منظر و مؤدب داشت، والده اش علویه محترمه ای بود و اولاد ایشان منحصر است به همین جوان كه در كربلا مریض شد و شاید ناخوشی حصبه بود و به قدری مریضی اش سخت شد كه به حال مرگ و احتضار افتاد و فوت كرد و چشم و پای او را بستند، پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفت در حالی كه بر سر و سینه می زد، آن گاه مادر محترمه ی آن جوان به حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام مشرف شد و از كلیددار آستانه خواهش كرد كه اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند، نخست كلیددار حرم قبول نكرد، وقتی علویه خود را معرفی كرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره ای جز توسل به باب الحوائج ندارم. كلیددار قبول كرد و به مستخدمان دستور داد كه آن علویه در حرم بماند. شیخ جلیل القدر می فرماید: همان شب من به كربلا مشرف شدم و ابدا از جریان حال تاجر الكبه و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم، در همان شب خواب دیدم كه به حرم سیدالشهدا مشرف شدم و از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم،



[ صفحه 109]



دیدم فضای حرم از زمین و آسمان مملو از ملائكه است و در مسجد بالا تخت گذاشته اند و حضرت رسالت و حضرت شاه ولایت علی علیه السلام بر تخت نشسته اند، در همان حال ملكی پیش رفت و عرض كرد: السلام علیك یا رسول الله صلی الله علیه و آله السلام علیك یا خاتم النبیین صلی الله علیه و آله، آن گاه عرض كرد: حضرت باب الحوائج عباس علیه السلام عرض می كند: یا رسول الله! پسر آن علویه، مریض است و به من متوسل شده است، شما به درگاه الهی دعا كنید كه حق سبحانه و تعالی او را شفا دهد، سپس حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند و بعد از لحظه ای فرمودند: فوت این جوان مقدر است، آن گاه آن ملك برگشت، بعد از لحظه ای ملك دیگر آمد و سلام كرد و پیغامی مانند پیغام اول آورد، دو مرتبه حضرت رسالت دست به دعا برداشتند و پس از لحظه ای سر فرود آوردند و فرمودند: مرگ این جوان مقدر است، آن ملك برگشت، شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائكه ی حاضر در حرم یك مرتبه به جنبش آمدند، ولوله و زلزله در آن ها افتاد، وقتی نظر كردم دیدم حضرت ابوالفضل علیه السلام خودشان تشریف آوردند با همان حالت وقت شهادت در كربلا و علت اضطراب ملائكه همین بود كه آن ها تاب دیدن آن حالت را نداشتند. حضرت عباس علیه السلام پیش آمد و فرمود: السلام علیك یا رسول الله! السلام علیك یا خیرالمرسلین! آن علویه به من متوسل شده و شفای فرزندش را از من می خواهد، شما به درگاه خدا بفرمایید یا این جوان را شفا دهد یا این لقب باب الحوائج را



[ صفحه 110]



از من بردارند، چون آن سرور این سخن را شنید چشم مباركش پر از اشك شد و روی مباركش را به حضرت علی علیه السلام كردند و فرمودند: یا علی! تو هم در دعا با من همراهی كن و هر دو بزرگوار دست به دعا برداشتند، بعد از لحظه ای ملكی از آسمان نازل گردید و خدمت حضرت رسالت مشرف شد، سلام كرد و سلام حق سبحانه را ابلاغ نمود و عرض كرد: حق تعالی می فرماید: باب الحوائج را از عباس علیه السلام نمی گیریم و جوان را شفا دادیم. [1] .


[1] به نقل از ره توشه، شماره 23، ص 349.